ماه رو

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

عروس دریاییِ مدوز ، گاه از سره گرسنگی حلزون های کوچکِ شناور در اطراف خود را میبلعد . غافل از اینکه پوسته سخت حلزون در برابر اسید معده اش مقاوم بوده و امکان هضم شدن آن برایش میسر نیست ..... حلزون پس از مدتی شناور ماندن به دیواره مجاری هاضمهِ عروس دریایی چسبیده و همان جا ماندگار میشود . حلزون کم کم شروع به تغذیه از بدنِ عروس دریایی کرده و خود رشد میکند . با گذشت زمان حلزون از درون ، تمام عروس دریایی را جویده و خرد کرده و میخورد ...‌ و وقتی که حلزون به رشد کامل خود میرسد دیگر خبری از عروس دریایی نیست......

در واقع عروس دریایی ، خود مجرمِ سرنوشت غم انگیز خویش میشود ....

..................

تمام شب خواب میدیدم . خواب سالیان دور را . خواب خانه پدری و دوران نوجوانیم را . خواب تمام کتاب های دست دومی که در آغوششان به خواب میرفتم . و آن کوچه باغ زیبایی که تمام مسیرش را با ماهرو تا رسیدن به باغ پدرش پیاده گز میکردیم . هنوز هم پای درختان مسیر را پیچک ها و خزه ها و علف های هرز پوشانده بود و ما در میان خلوتِ درختان ، دستان همدیگر را گرفته بودیم . و باز مثل آن روزها کاری نمیکردیم . انگار کسی که خواب ها را میچیند ، باز نمیخواست که ما پشت حصارهای سبز باغ کاری کنیم . شاید هم از خجالتی بودن من بود که کاری نمیکردیم . من همیشه در بزنگاه ها خجالتی میشوم . یادم هست که در طراوت آن صبح بهاری که عطر یاس ها و مریم ها هوش از سر آدم میبرد ، و ماهرو از من خواست که پیاده تا باغ پدرش برویم نفسم از ان خوشبختی عظیم بند امده بود و حتی با گذشت سال ها و سال ها در عالم خواب که هیچ محدودیتی نیست و کسی را مواخذه نمیکنند باز هم من خجالت کشیدم و کاری نکردیم . و دیشب باز ماهرو بعد از چهل سالگی در یک شب سرد دیماه در خواب من ، کنار درختان کوچهِ باغ باز هم بلاتکلیف ایستاده بود . هنوز هم مهربان بود و هنوز نگاه آدم بزرگ ها را داشت .

بعد از انکه من از اندوه درونم مُردم ، دیگر هیچ خبری از او نداشتم ، جایی شنیدم که شوهر کرده بود و از رویاهای من رفته بود ، نمیدانم شاید او هم مُرده بود . ولی من بعد از مرگ هم ، رویاهایم را در خواب با وضوح زیاد ، انگار که در بیداریم باشند میدیدم . وقتی که مادرم مُرد و در خانه ما عزا بود و شانه هایم از گریه میلرزید ، ماهرو کنار حوض ، دور از چشم دیگران دستانم را در میان دستانِ مهربانِ خیسش گرفت و با بغض از من خواست که گریه نکنم .نمیدانم خواب بودم یا در دنیایی بعد از مرگ زیست میکردم . همانقدر میدانم که چقدر دلتنگش بودم . انگار از مرگ بازگشته بود و من این را از رگ های سبز خشکیده اش که نشانم میداد دانستم .... و در رویاهایم دیدمش که با شاخه گلی در دستانش پیش از همه بر سر قبر خالی مادرم ایستاده بود و میگریست.

همیشه آرزو میکردم که بعد از مرگم بتوانم وارد این متن های پر از اندوهم شوم . در میانِ هر پستی که از تو نوشته بودم ، خودم را جا کنم . عطر گیسوان زیبایت را وقتی که کنار صورتت پریشان میکنی نفس بکشم . هر جا که هوا ابری بود به همراه قطره های باران روی گونه های زیبایت ببارم . و با آفتاب کم رمق دیماه که به ساختمان های شهرت میتابد همراه شوم ..... نمیدانم ، یا شاید بعد از مرگم در وجود انسان دیگری حلول کنم و اندوه تمام این سالیان را بر شانه های او و سپیدی موهای او و تلخیِ صدایِ گرفته او بگذارم ....

انگار داشتم از خواب بیدار میشدم ، تمام اشکال اطرافم به هم آمیخته میشدند و نظم خود را از دست میدادند ، درختان با دیوار ها یکی میشدند تیرهای چراغ برق در زمین فرو میرفتند و ابر ها میگریختند . ... و من هنوز به یاد آخرین نگاه ماهرو بودم که اندوهی کشنده داشت . و اکنون که از خواب برخواسته ام آن اندوه همراه من است . انگار از گذشته های دور با من بوده است و میدانم که تا لحظه مرگ و حتی پس از آن هم با من خواهد بود . در میان تمام خاطرات و در تلخی تمام خواب ها.....

+ نوشته شده در سه شنبه ششم دی ۱۴۰۱ ساعت 2:43 توسط a......  | 

احساس با کمی سس کچاپ...
ما را در سایت احساس با کمی سس کچاپ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali-abdi بازدید : 206 تاريخ : يکشنبه 11 دی 1401 ساعت: 18:19